تولدم بود...هیچ کس نه بهم کادودادنه گفت حتی تولدت مبارک......اشکالی نداره خودم میگم به خودم....نسیم جون گلم تولدت مبارک
بازیچه تقدیر...برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 568 تاريخ : 30 / 9 ساعت: 8:12 PM
ماجرای عجیبی است زندگی انگارنامش راازموجودزنده گرفته انداماهمین موجودات زنده قلب ندارنداحساس ندارندپس چگونه زندگی میکنند؟؟دلم گرفته ازادمهایی که ادعای انسانیت میکنند اماحتی بویی ازان نبرده اند....دلم گرفته
بازیچه تقدیر...برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 463 تاريخ : 29 / 9 ساعت: 8:54 PM
غریب است دوست داشتن. وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
ونفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛ به بازیش میگیریم
هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر،هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحم تر ...
تقصیر از ما نیست ؛ تمامی قصه های عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند...
برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 426 تاريخ : 28 / 9 ساعت: 11:54 PM
برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 453 تاريخ : 28 / 9 ساعت: 2:46 PM
برچسب : خواستگاری"کوهی, نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 421 تاريخ : 27 / 9 ساعت: 7:29 PM
برچسب : کجایی"پیام, نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 418 تاريخ : 27 / 9 ساعت: 7:25 PM
چه کسی می گوید گرانی شده است؟دوره ی ارزانیست.دل ربودن ارزان دل شکستن ارزان.دوستی ارزان دشمنیها ارزان چه شرافت ارزان.تن عریان ارزان.آبرو قیمت یک تکه نان و دروغ از همه چیز ارزانترقیمت عشق چه قدر کم شده است!کمتر از آب روان!و چه تخفیف بزرگی خورده قیمت هر انسان
بازیچه تقدیر...برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 399 تاريخ : 26 / 9 ساعت: 11:18 PM
د و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 385 تاريخ : 25 / 9 ساعت: 11:43 PM
از عشق:
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم
ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوستگفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه كه نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
نظره تو چیه؟
داشته باشم
میتونی بگی عاشقمی؟
برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 397 تاريخ : 21 / 9 ساعت: 3:50 PM
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
بازیچه تقدیر...برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 399 تاريخ : 21 / 9 ساعت: 3:48 PM
پسر به دختر گفت: دوسم داري اشك از چشماي دختر جاري شد.
ميخواست بره كه پسر دستشو گرفت،اشكاشو پاك كرد و گفت:
اگه دوسم ندارياشكال نداره مهم اينه كه من دوست دارم و طاقت ديدن اشكاتو ندارم
دختر سرشو پايين انداخت و گفت: ميدوني چيه؟
من دوست ندارم!من...من بدجوري پسر دستاي دختر رو رها كرد و با قيافه اي غمگين از دختر جدا شد
دختر فرياد زد: مگه دوسم نداري؟چرا داري ميري؟؟
پسر جواب داد:چون دوست دارم ميخوام تنهات بذارم.
دختر گفت:فكر كنم شنيده باشي كه ميگن عاشقي كه تنها باشه توي دنيا نميمونه!!!
تو كه دوست نداري من بميرم هان؟؟؟
پسر گفت آنقدر دوستت دارم كه نميخوام به خاطرمن مرتكب گناه بشي!چون ميگن عشق يه جور گناهه.
دختر گفت اما ععشق پاكه!
پسرفرياد زد:عشق پاك ديگه هيچ جاي دنيا پيدا نميشه و دختر را براي هميشه تنها گذاشت.عاشقت شدم
برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 434 تاريخ : 19 / 9 ساعت: 11:47 PM
این اولین باریه که میخوام دردل کنم لطفابعدازخوندن نظروهمفکری یادتون نره.......راستشوبخواین ماجراازاون جایی شروع شدکه من پابه دبیرستان گذاشتمريا،اولاعاشق درس بودم به حدی که درطول روزحتی 8ساغتم درس میخوندم اماحالا....همش تقصیرمدیرمدرسه امون هرچی بچه ی بی انضباط درس نخونوانداخت توکلاس من من همیشه ازاول ابتدایی تا الان انضباطم همیشه20بوده معدل پارسالمم نوزده ونوداما......حالاکه بزرگ ترشدم وبه اون روزافکر میکنم اعصابم خوردمیشه حالاچی کارکنم؟
بازیچه تقدیر...برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 407 تاريخ : 19 / 9 ساعت: 11:34 PM
برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 369 تاريخ : 16 / 9 ساعت: 6:36 PM
برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 412 تاريخ : 16 / 9 ساعت: 6:14 PM
برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 381 تاريخ : 16 / 9 ساعت: 6:11 PM
آنقدر دلش شکسته بود که اشک توی چشماش همینطوری داشت حلقه میزد. رفتم پیشش گفتم چی شده، با همون حالتی که روی چرخ دستی نشسته بود گفت دلم گرفته میگفت یه روز عاشق بوده، میگفت خیلی ها دوسش داشتن... نمیتونست زیادحرف بزنه آخه زبونش میگرفت شدیدن باهمون لحن وقتی داشتم از پیشش میرفتم گفت تو رو خدا نرو وایسا یکم با من درد دل کن. بغلش روی یه صندلی چوبی نشستم.میگفت وقتی دم پنجره میشینه و گریه میکنه.............همه بهش میگن دیوونه.میگفت آخه تقصیر من شد که رفت............((یارش و میگفت)) همون که یه مدت بهش عشق میورزید انگار چند سال بود ندیده بودش..... وقتی گفتم الان کجاست؟گفت نمیدونم ولی امیدوارم حالش خوب باشه . میگفت وقتی که سالم بودم همه دورم میچرخیدن ولی الان یکی نیست یه سلام بهم بکنه.میگفت اومد من و رو تخت بیمارستان دید وقتی دکترا بهش گفتن فلج شدم و دیگه مثل قبل نمیتونم حرف بزنم انگار دنیا رو، رو سرش خراب کردن برای اینکه من و با این حال و روزنبینه رفت ، رفتش برای همیشه، الانم منتظرش هستم.گریم گرفت نمیتونستم وایسم پهلوش رفتم …رفتم فقط یک چیز،فقط یک چیز و خوب فهمیدم آدما هیچ وقت یه آدم و به خاطر خودش نمی خوان …
برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 374 تاريخ : 14 / 9 ساعت: 1:17 PM
برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 365 تاريخ : 13 / 9 ساعت: 9:27 PM
رفتی،به من واحساسم توجهی ندادی!!چرااااااا؟؟؟باورم نمیشودحالاازاحساس من وتوفقط چندشاخه گل رزخشک شده وچندقطره اشک مانده است.چرااا؟ چاده رویاهایم بدون توخزان است یابرگردیاقلبم راپس بده
بازیچه تقدیر...برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 406 تاريخ : 13 / 9 ساعت: 9:19 PM
سالهاست اشکم به خون تبدیل شده اما......من ترحم نمیخواهم فقط اندکی درک.......... شکستم اما هیچ کس ندیدهمه گفتندبه مرورزمان التیام پیدامیکندولی................. زندگی باتمام رمزورازهایش برای خودتان مرابا کوله باری ازغم ول کنید.فقط همین
بازیچه تقدیر...برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 376 تاريخ : 13 / 9 ساعت: 9:05 PM
رو حجله عکس یه جوون ۱۶ / ۱۷ ساله چسبیده بود !
دوروبر حجله چهار پنج نفر از رفیق هاش که اونام کم سن و سال بودن زانو غم گرفته بودن !
دلم نیومد ساده بگذرمو برم !
بعد از خوندن فاتحه برای شادی روحش،یکی از رفیقاش رو کشیدم کنارو پرسیدم چطور فوت کرده؟تصادف کرده؟!
اونم با یه نگاه به حلقه ی توی دستم ازم پرسید متاهلی داداش؟گفتم آره،چطور؟
گفت ایشالا خوش بخت بشی؛گفتم فدات . . .
بعد از چند ثانیه سکوت بهم نزدیک تر شد و گفت:قرص خورد،۶۰ تا ترامادول انداخت بالا و مارو تنها گذاشت!
کمی خودمو عقب کشیدمو پرسیدم آخه چرا؟!
گفت:۱سالی میشد به یه دختر علاقه شدیدی پیدا کرده بود جوری که حاضر بود براش جونشم فدا کنه . . .
چند باری بخاطر دختره با خونوادش بحثش شده بود،یکی دو بار هم با پدر دختره دهن به دهن شده بود . . .
خلاصه نه خونواده خودش راضی بودن که این دو تا عاشق به هم برسن و نه خونواده دختره . . .
من سرمو به نشانه ناراحتی تکون دادمو سکوت کردم تا ادامه حرفاشو بزنه،رفیقش آهی کشید و ادامه داد:
بچه بدی نبود،همه ازش کم و بیش راضی بودن،اما حالا بخاطر کاری که کرده نظر مردم نسبت بهش عوض شده!حالا بگذریم که چه بلاهایی رو سر دختره اومده و میخواد بیاد!
بازیچه تقدیر...برچسب : نویسنده : nasim eshgh-mani بازدید : 412 تاريخ : 13 / 9 ساعت: 8:56 PM